گفتی :عاشقا نه هایت عشق نیست
گفتم: سبزه زلرش باطل نیست
گفتی :شعر هایت همه رنج و عذاب
گفتم :عاشقم بر فرض محال
گفتی :عشق چیست تو می دانی؟
گفتم :عشق هست معنای نادانی
گفتی :عشق فقط غم نیست
گفتم :غمش تموم زندگی ایست
گفتی:چرا عشق همزبانش دوری ایست
گفتم:شیرینی اش درد دو ری ایست
گفتی:چرا ماندن همیشه سخت است؟
گفتم:کودک عشقت کم سال است
گفتی:مرا این شوریده حالی چه حاصل ؟
گفتم : زمانی می رسد دانی بی حا صل
گفتی:پس از عشق فا صله گیرم
گفتم:از نفسهایم چه بگویم
گفتی :بی تردید عاشقم کردی
گفتم:عاشق نیستس عاشقی نکردی
گفتی:پس این همه عذاب چیست؟
گفتم:عاشقا نه هایم همه دلتنگی ایست
گفتی :از من خام نباش دلگیر
گفتم:عشق حاصل همین خا می ایست
گفتی می پندارم که تو عاشق ترینی
گفتم:عاشق ترین هم شود قربانی
گفتی:قربا نی تو میشوم روزی
گفتم:آن روز من دهم میهمانی
گفتی :مهما نی اش به عهده ی من
گفتم:مهمانش تو هستی در مرگ عاشقا نه ام
گفتی : اخر داستان عشقت همین بود؟
گفتم : معنی عشق همین است
گفتی:پس عشق از وصال می گریزد
گفتم:وصال به پای عشق نمی سوزد
گفتی :عشق چیست بی حاصل؟
گفتم :حاصلش نیست وصال عاشق
گفتی: پس ما هر دو عاشق ترینیم؟
گفتم :خوب می دانی که هر دو غافل ترینیم
گفتی:پس هر دو می شویم قربانی
گفتم:گر شویم قربانی ما هم ماندگاریم
چون نیست هیچ مردی در عشق یار ما را سجاده زاهدان را درد و قمار ما را
جایی که جان مردان باشد چو گوی گردان آن نیست جای دندان با آن چه کار ما را
آمد خطاب ذوقی از هاتف حقیقت ای خسته ، جو بیایی اندوه آر ما را
چون ساقیان معنی بر شاهدان نشینند می زاهدان ره را، رنج خمار ما را
درمانش مخلصان را،دردش شکستگان را شادیش مصلحان را ، رنج خمار ما را
جز درد نیست درمان ، آنجا که درد باشد که از هر چه بود در ما برداشت یار ما را
عطار اندر این راه اندوهگین فرو شد
زیرا او تمام است انده گسار ما را
2
خدا یا ، رحم بخش آن یار ما را نگار دلبر عیار ما را
دلارامی که همچون زلف مشکین پریشان کرد ناگه کار ما را
گهی در صلح باشم ، گاه در جنگ نبیند هیچ کس اسرار ما را
دریغا هجر او ناگاه بشکست به بوی وصل او بازار ما را
کسی خواهد که رنگ عشق بیند بیا و گو ببین رخسار ما را
خداوندا وصال یار بخشی
غلام عاشق عطالر ما را
3
ای به عالم کرده پیدا راز پنهان من کیم که از چون تویی بویی رسد جان مرا
جان و دل پر درد دارم ، هم تو در من می نگر چون تو پیدا کرده ای این راز پنهان مرا
زآرزوی روی تو در خون گرفتم روی ، از آنگ نیستی تو وای تو درمان چشم گریان مرا
گر چه از سر پای کردم ، چون قلم در راه عشق پا و سر پیدا نیامد این بیابان مرا
گر امید وصل تو در پی نباشد رهبرم تا ابد ره درکشد وادی هجران مرا
چون تو می دانی که درمان من سر گشته چیست دردم از حد شد ، چه می سازی تو درمان مرا
جان عطار از پریشانی است همچون زلف تو
جمع کن بر روی خود جان پریشان مرا
4
گفتم اندر محنت و خواری مرا چون بینی نیز نگذاری مرا
بعد از آن معلوم من شد که آن حدیث دست ندهد جز بدشواری مرا
از می عشقت چنان مستم که نیست تا قیامت روی هشیاری مرا
گر به غارت میبری دل باک نیست دل تو را باد و جگر خواری مرا
از تو نتوانم که فریاد آورم ز آن که در فریاد می آری مرا
گر بنالم زیر بار عشق تو باز بفزایی به سرباری مرا
گر زمن بیزار گردد هر چه هست نیست از روی تو بیزاری مرا
از من بیچاره بیزاری مکن چون همی بینی بدین زاری مرا
گفته بودی که آخرت یاری دهم چون به مردم کی دهی یاری مرا؟
پرده بردارو دل من شاد کن در غم خود تا به کی داری مرا؟
چه بود از بهر سگان کوی خویش خاک کوی خویش انگاری مرا
مدتی خون خوردم و راهم نبود نیست استعداد پنداری مرا
نه ، خطا گفتم که دل خاکی شدی گر نبودی از تو دلداری مرا
مانع خود هم منم در راه خویش
تا کی از عطار و عطاری مرا؟