علمی ، فرهنگی ، هنری

هر چه می خواهید بیابید

علمی ، فرهنگی ، هنری

هر چه می خواهید بیابید

غزلیات عطار نیشابوری (کپی با ذکر منبع (ادرس وبلاگ)مانعی ندارد)

چون نیست هیچ مردی در عشق یار ما را        سجاده زاهدان را درد و قمار ما را

جایی که جان مردان باشد چو گوی گردان            آن نیست جای دندان با آن چه کار ما را

آمد خطاب ذوقی از هاتف حقیقت                    ای خسته ، جو بیایی اندوه آر ما را

چون ساقیان معنی بر شاهدان نشینند                 می زاهدان ره را، رنج خمار ما را

درمانش مخلصان را،دردش شکستگان را              شادیش مصلحان را ، رنج خمار ما را

جز درد نیست درمان ، آنجا که درد باشد              که از هر چه بود در ما برداشت یار ما را

عطار اندر این راه اندوهگین فرو شد

زیرا او تمام است انده گسار ما را


2


خدا یا  ، رحم بخش آن یار ما را          نگار دلبر عیار ما را

دلارامی که همچون زلف مشکین         پریشان کرد ناگه کار ما را

گهی در صلح باشم ، گاه در جنگ        نبیند هیچ کس اسرار ما را

دریغا هجر او ناگاه بشکست               به بوی وصل او بازار ما را

کسی خواهد که رنگ عشق بیند          بیا و گو ببین رخسار ما را

خداوندا وصال یار بخشی

غلام عاشق عطالر ما را

3

ای به عالم کرده پیدا راز پنهان            من کیم که از چون تویی بویی رسد جان مرا

جان و دل پر درد دارم ، هم تو در من می نگر    چون تو پیدا کرده ای این راز پنهان مرا

زآرزوی روی تو در خون گرفتم روی ، از آنگ نیستی تو وای تو درمان چشم گریان مرا

گر چه از سر پای کردم ، چون قلم در راه عشق   پا و سر پیدا نیامد این بیابان مرا

گر امید وصل تو در پی نباشد رهبرم    تا ابد ره درکشد وادی هجران مرا

چون تو می دانی که درمان من سر گشته چیست  دردم از حد شد ، چه می سازی تو درمان مرا

جان عطار از پریشانی است همچون زلف تو

جمع کن بر روی خود جان پریشان مرا


4


گفتم اندر محنت و خواری مرا            چون بینی نیز نگذاری مرا

بعد از آن معلوم  من شد که آن حدیث    دست ندهد جز بدشواری مرا

از می عشقت چنان مستم که نیست       تا قیامت روی هشیاری مرا

گر به غارت میبری دل باک نیست        دل تو را باد و جگر خواری مرا

از تو نتوانم که فریاد آورم      ز آن که در فریاد می آری مرا

گر بنالم زیر بار عشق تو       باز بفزایی به سرباری مرا

گر زمن بیزار گردد هر چه هست         نیست از روی تو بیزاری مرا

از من بیچاره بیزاری مکن    چون همی بینی بدین زاری مرا

گفته بودی که آخرت یاری دهم           چون به مردم کی دهی یاری مرا؟

پرده بردارو دل من شاد کن    در غم خود تا به کی داری مرا؟

چه بود از بهر سگان کوی خویش        خاک کوی خویش انگاری مرا

مدتی خون خوردم و راهم نبود           نیست استعداد پنداری مرا

نه ، خطا گفتم که دل خاکی شدی         گر نبودی از تو دلداری مرا

مانع خود هم منم در راه خویش

تا کی از عطار و عطاری مرا؟


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد