علمی ، فرهنگی ، هنری

هر چه می خواهید بیابید

علمی ، فرهنگی ، هنری

هر چه می خواهید بیابید

دلمان خوش است که می نویسیم


دلمان خوش است که می نویسیم

و دیگران می خوانند

و عده ای می گویند

آه چه زیبا و بعضی اشک می ریزند

و بعضی می خندند.

دلمان خوش است

به لذت های کوتاه

به دروغ هایی که از راست بودن قشنگ ترند

به اینکه کسی برایمان دل بسوزاند

یا کسی عاشقمان شود

با شاخه گلی دل می بندیم

و با جمله ای دل می کنیم.

دلمان خوش می شود

به برآوردن خواهشی و چشیدن لذتی

و وقتی چیزی مطابق میل ما نبود

چقدر راحت لگد می زنیم

و چه ساده می شکنیم

همه چیز را

نظرات 6 + ارسال نظر
ندا سه‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 06:28 ب.ظ

بسیارعالی. متشکرم

فضولچه پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:21 ب.ظ

در فلسفه وفا چنین امده است دل وقف شکستن است بیهوده نرنج

sara جمعه 25 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:54 ب.ظ

مرسی.فقط میتونم بگم خیلی قشنگ بود.خیلی

sara جمعه 25 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:55 ب.ظ

غروب یک روز بارانی زنگ تلفن شرکت به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت.

آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز سارای کوچکش را به او

داد.



زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید. ماشین را روشن کرد و

نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد. وقتی از داروخانه

بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشت کلید را داخل ماشین جا گذاشته

است.

زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال سارا

هر لحظه بدتر می شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او

گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتومبیل را باز کند. زن سریع سنجاق سرش را

باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این

استفاده کنم.

هوا داشت کم کم تاریک می شد و بارش باران شدت گرفته بود. زن با وجود ناامیدی

زانو زد و گفت: “خدایا کمکم کن". در همین لحظه مردی ژولیده با لباس های کهنه

به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه ی مرد ترسید و با خودش گفت: خدای

بزرگ من از تو کمک خواستم آنوقت این مرد …!

زبان زن از ترس بند آمده بود. مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم مشکلی پیش آمده؟

زن جواب داد: بله دخترم خیلی مریض است و من باید هر چه سریعتر به خانه برسم

ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توام در ماشین را باز کنم.

مرد از او پرسید آیا سنجاق سر همراه دارد؟

زن فوراً سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز

کرد.

زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: “خدایا متشکرم”

سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید.

مرد سرش را برگرداند و گفت: “نه خانم، من مرد شریفی نیستم، من یک دزد

اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام.”

خدا برای زن یک کمک فرستاده بود، آن هم از نوع حرفه ای!

زن به پاس جبران مساعدت آن مرد ناشناس آدرس شرکتش را به مرد داد و از او



خواست که فردای آن روز حتماً به دیدنش برود.

فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شد، فکرش را هم نمی کرد که


روزی به عنوان راننده ی مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.

زهرا یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:32 ب.ظ

تبریک میگم نوشته هات فوق العاده بودن

ممنون

م. یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:12 ب.ظ

منم میگم واقعا که الکی خوشیم ممنونم زیبا بود موفق باشین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد